درد و دل کاغذی من

ساخت وبلاگ
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوممدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشومخسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی امدونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشومیک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفانمی روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشومحرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرمحیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشومپدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشویمادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشومداستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر استنیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشومدورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیستگاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوممهدی فرجی درد و دل کاغذی من...
ما را در سایت درد و دل کاغذی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eyarehdabestanieman7 بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 20:31

باز هم سالی گذشتو قصه ای جدید برای زندگی ام آغاز شدبازهم بهار عمرم از راه رسیدبهاری سردتر از زمستانمدتیست سرزمین رویایم یخ بستهنفس هایم بی هدف ، شیشه را تار میکندپرتوی عشقی نیست گرمایم بخشدو بازدم مهری نیست دم سردم را پاسخ گویدچه دردناک است دنیا را تنها لمس کردنو چه سخت است ثانیه ها را در حسرت شمردنحسرت چشمی همسو با نگاهمو قلبی نشسته روی نیمکت احساسمعقربه ها حس بودنم را نیش می زنندوتیک تاک ساعت خیالم را می آزاردای کاش هوا چون دلم ابری بودو آسمان چون چشمم بارانیای کاش با من هم نوا میشدی بارانو امروز را برای تنهاییم جشن میگرفتیپنجره را باز میکنمدست خورشید صورتم را مینوازداما این دستدست مهربان خداستو صدایی در آسمان می پیچد...." تولدت مبارک ای مسافر بهار" درد و دل کاغذی من...
ما را در سایت درد و دل کاغذی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eyarehdabestanieman7 بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 20:31

کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوممدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشومخسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی امدونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشومیک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفانمی روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشومحرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرمحیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشومپدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشویمادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشومداستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر استنیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشومدورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیستگاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوممهدی فرجی درد و دل کاغذی من...
ما را در سایت درد و دل کاغذی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eyarehdabestanieman7 بازدید : 151 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 20:31